تاريخ : چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:مطالب جالب, | | نویسنده : atiyeh
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتادکه دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.سلیمان (ع) همچنان به اونگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آبدریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، وقورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفتزده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خودنداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی دردرون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجاخارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کردهمراه درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ میگذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظارمن است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا میآورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."
سلیمان به مورچه گفت:(( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.